بسم رب الشهدا و الصدیقین
یه روز با پسرم برای تشییع یکی از دوستاش رفته بودیم گلزار شهدا تا اون روز این قدر پسرم رو بی تاب ندیده بودم.همش اشک می ریخت و هق هق می کرد. پرسیدم:پسرم چی شده؟چرا این قدر گریه می کنی؟
گفت:می خوام یه خواهشی از شما بکنم،به خاطر خدا نه نگو!مادر تو را به جدت...تو را به بی بی فاطمه قسم،این قدر برام دعا نکن و آیت الکرسی نخون.به خدا خمپاره کنارم زمین می خوره،اطرافیام شهید می شن ولی من یه خراش هم بر نمی دارم.
به ردیف قبور شهدا اشاره کرد و ادامه داد:نگاه کن...همه رفیقام اینجا هستن و من موندم...می دونم که جواز شهادت من،با رضایت شما امضا می شه.مادر خواهش می کنم رضایت بده.
تاب دیدن اشک های پسر دردانه ام را نداشتم.برام سخت بود اما دیگه برا سلامتیش آیت الکرسی نخوندم تا روزی که پیکرش رو همراه پیکر حاج مهدی ،برادران ظل انوار و خیلی های دیگه که به دعای مادرشون رفته بودن برگشت.
مادر سردار رشید اسلام شهید سید محمد کدخدا